مجید زهری*
«شکست چیزی نیست جز فرصتی برای آغازی دوباره؛ اینبار عاقلانهتر.»
هنری فورد
هیچ الگویی در زندگی، بهتر از نوباوهای نیست که میخواهد راهرفتن بیاموزد. کودک که به چهار دست و پا رفتن افتاد، غریزتاً میفهمد که این تازه آغاز راه است. شروع میکند به گرفتن صندلی یا دیگر اشیای خانه و پاشدن. در همان تخت کودکانهاش که نشسته، ایستادن را تمرین میکند. زمین میخورد، نیمهکاره میایستد، زمین میخورد، روی پایش بند نمیشود و باز زمین میخورد. چهار دست و پا حرکت میکند و باز به هوس ایستادن میافتد. روی پایش بلند میشود، با کمک دستهایش. زمین میخورد. در این زمینخوردنها، گاهی دستش، پایش، سرش زخمی میشود. گریه میکند، باز اما وسوسه ایستادن دست از سرش برنمیدارد! و بالاخره روی پایش میایستد. بعد با کمک والدین، راهرفتن را تمرین میکند. هزار بار زمین میخورد. والدین هم که کمک نکنند، او باز تمرین میکند؛ او هدف دارد: راهرفتن. کار خودش را بلد است. انگیزه و ارادهای دارد که شکستنی نیست. او زمینخوردن را بخشی از مسیر آموختن راهرفتن میداند نه بیش. زمینخوردن بیش از این هم نیست. آیا کودکی سراغ دارید که راهرفتن یاد نگیرد؟
زمینخوردن در زندگی، بخشی طبیعی از زندگی است؛ شاید طبیعیترین بخشش. اگر فکر کردید در همه کارها در همان گام اول موفق میشوید و هر برنامهای که گذاشتید به نتیجه میرسد، بهتر است دوباره فکر کنید! به دفعات زمین خواهید خورد؛ گاه به سختی. شکست پارهای جدانشدنی از مسیر زندگی است. شکست، اما فقط بخشی از مسیر است، نه انتهایش. با هر بار زمینخوردن، برای حرکت بعدی بایستی آماده شد. باید خیز برداشت و برخاست: قویتر، باانگیزهتر، باارادهتر.
از توماس ادیسون پرسیدند «چطور شد که شما بعد از هزار بار آزمایش لامپ و شکست پشت شکست، از تلاش خود بازنایستادید؟ پاسخ داد: من هر آزمایش غیر موفقیتآمیز را تجربهای یافتم که مرا به موفقیت نزدیکتر میکرد.» برای آدمی موفق، موفقیت دستیافتنی است؛ چون خودش را در آن موقعیت میبیند؛ فقط باید راهش را پیدا و ابزارش را فراهم کند. برای یک کودک، راهرفتن قطعی است؛ بخشی از دنیای تکامل اوست. موفقیت را نه یک رویا، بلکه بایستی هدفی دستیافتنی و طبیعت زندگی خود بدانیم و برای رسیدن به آن، از سدهای مختلف بگذریم و ناملایمات را با انعطافپذیری تحمل کنیم و از تجربیات بیاموزیم. همه ما لایق موفقیت هستیم.
هنری فورد
هیچ الگویی در زندگی، بهتر از نوباوهای نیست که میخواهد راهرفتن بیاموزد. کودک که به چهار دست و پا رفتن افتاد، غریزتاً میفهمد که این تازه آغاز راه است. شروع میکند به گرفتن صندلی یا دیگر اشیای خانه و پاشدن. در همان تخت کودکانهاش که نشسته، ایستادن را تمرین میکند. زمین میخورد، نیمهکاره میایستد، زمین میخورد، روی پایش بند نمیشود و باز زمین میخورد. چهار دست و پا حرکت میکند و باز به هوس ایستادن میافتد. روی پایش بلند میشود، با کمک دستهایش. زمین میخورد. در این زمینخوردنها، گاهی دستش، پایش، سرش زخمی میشود. گریه میکند، باز اما وسوسه ایستادن دست از سرش برنمیدارد! و بالاخره روی پایش میایستد. بعد با کمک والدین، راهرفتن را تمرین میکند. هزار بار زمین میخورد. والدین هم که کمک نکنند، او باز تمرین میکند؛ او هدف دارد: راهرفتن. کار خودش را بلد است. انگیزه و ارادهای دارد که شکستنی نیست. او زمینخوردن را بخشی از مسیر آموختن راهرفتن میداند نه بیش. زمینخوردن بیش از این هم نیست. آیا کودکی سراغ دارید که راهرفتن یاد نگیرد؟
زمینخوردن در زندگی، بخشی طبیعی از زندگی است؛ شاید طبیعیترین بخشش. اگر فکر کردید در همه کارها در همان گام اول موفق میشوید و هر برنامهای که گذاشتید به نتیجه میرسد، بهتر است دوباره فکر کنید! به دفعات زمین خواهید خورد؛ گاه به سختی. شکست پارهای جدانشدنی از مسیر زندگی است. شکست، اما فقط بخشی از مسیر است، نه انتهایش. با هر بار زمینخوردن، برای حرکت بعدی بایستی آماده شد. باید خیز برداشت و برخاست: قویتر، باانگیزهتر، باارادهتر.
از توماس ادیسون پرسیدند «چطور شد که شما بعد از هزار بار آزمایش لامپ و شکست پشت شکست، از تلاش خود بازنایستادید؟ پاسخ داد: من هر آزمایش غیر موفقیتآمیز را تجربهای یافتم که مرا به موفقیت نزدیکتر میکرد.» برای آدمی موفق، موفقیت دستیافتنی است؛ چون خودش را در آن موقعیت میبیند؛ فقط باید راهش را پیدا و ابزارش را فراهم کند. برای یک کودک، راهرفتن قطعی است؛ بخشی از دنیای تکامل اوست. موفقیت را نه یک رویا، بلکه بایستی هدفی دستیافتنی و طبیعت زندگی خود بدانیم و برای رسیدن به آن، از سدهای مختلف بگذریم و ناملایمات را با انعطافپذیری تحمل کنیم و از تجربیات بیاموزیم. همه ما لایق موفقیت هستیم.
* پژوهشگر در زمینه فرهنگ و توسعه انسانی
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت